نشانه



دیدن، آن قدر بدیهی به نظر می‎رسد که شگفتی‎های آن را در فقدانش بیشتر می‎توان یافت. به این فکر کنید اگر از ابتدا تجربه دیدن را نداشتید، آنگاه دوست داشتن برایتان چگونه بود؟ به نظر می‎رسد پیچیده‎تر از آن است که بتواند به همین راحتی شبیه‎سازی شود. مخصوصا اگر سهم عمده لذت دوست داشتن مذکور، دیدنی باشد. اگر فوتبال باشد.

این کودک هوادار آرسنال است. فرصت دیدار با گران‎ترین بازیکن تیم را پس از برد شیرین تیمش برابر ناپولیِ چغرِ بد بدن یافته است. ستاره‎ای که دیدن هنرنمایی‎هایش با توپ از هواداران دلبری می‎کند، چگونه دل این خردسال نابینا را برده است؟ برای مایکی کوچک لمس صورت قهرمانش چه کیفیتی از دوست داشتن را با خود دارد؟

 

پینوشت:
می‎دانم که ممکن است پای یک پدر هوادار دوآتشه آرسنال در میان باشد و این کودک بلیط یک سلفی با آقا مِسوت! اما بگذارید عیش ذهنیمان را با این احتمالات زمخت منقص نکنیم.


تقویم مسلمانان با هجرت پیامبر شکل گرفت. با دل کندن او و اصحابش از خانه و کاشانه برای حیات اسلام. مسیحیان به دنیا آمدن عیسی مسیح (ع) را به منزله ورود پاکی مطلق به جهان، که شوینده‎ گناهان آن‎هاست، به عنوان مبدا سال انتخاب کرده‎اند. تقویم جلالی هم با بیدار شدن طبیعت از خواب زمستانی و نو شدن و تازگی آن ورق می‎خورد. اما برای گناهکاران شب قدر لحظه تحویل سال است. برای آن‏هایی که افتان و خیزان رو به سوی پروردگار خود دارند، برای بندگانی می‎خواهند ثابت کنند یاغی نیستند، این شب تمام ویژگی‎های تحویل سال تقویم‎های مختلف را با هم دارد؛ حتی هزار برابر بیشتر.

شبی برای نگاه به پشت سر. برای ترک اعتیاد به پلیدی! برای بستن عهدی دوباره با خود. برای تجدید مهربانی‎ها. برای پرداخت بدهی‎ها به خالق و خلق. برای شکرگزازی. شکر بودن تحت ولایت خدا. شکر فرزندخواندگی آل الله. شکر رزقی که در دستان خداست و وای از روزی که به دست خلق خدا بیفتد. شکر خطاپوشی آبروداری خدا. تکرار این جملات تکراری حال این شب را توصیف نمی‎کند. شاید در همان ساعات بتوان اندکی به معانی‎شان نزدیک شد. اما بعد، فراموشی دوباره بر لوح دل‎ها مینشیند.

تمام گفته‎ها و ناگفته‎های این شب، لحظه‎ای برای من در آن مرد تجلی پیدا کرد. در نگاه اول صورت گرد و پوست تیره و زمخت او اثری از لطافت درونش را نداشت. پاهای بی‎جانش روی ویلچر ثابت مانده بود. آن پاها به آن جثه نمی‎خورد. کوچک و نحیف شده بود. تحلیل رفته بود. زمان ذره ذره آبشان کرده بود. دستانش پرتوان‎تر می‎نمود اما نه بیش از توان دست یک کودک. بدن او در حال بازگشت به همان پیله‎ای بود که از آن بیرون آمده بود. اما تمام این‎ها در مقابل لحظه‎ای که خدای خود را میخواند، دیگر به چشم نمی‎آمد. وقتی با هر نام معصومی به گریه میافتاد (که در این فقره حتی اندازه کودک نیز توان نداشت). وقتی با تمام وجود سعی می‎کرد خدای خودش را صدا بزند اما صداها هیچ شباهتی به آنچه دیگران می‎خواندند، نداشت. آن زمان بود که شب قدر را در وضعیتی فراتر از زبان دیدم (و منظورم از زبان همان واسط آشکارسازی مفاهیم ذهنی برای دنیای خارج است). داستان او چه بود؟ چطور به این لحظه رسیده بود؟ چه چیز از خدا خود می‌خواست؟ چه عهدی با خودش بست؟ نمی‏دانم. اما بیرون آمدن از خود و برای اندیشیدن درباره شب قدر کافی بود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها